شماره ١٣١: اگر به عقل و کفايت پي جنون باشم

اگر به عقل و کفايت پي جنون باشم
ميان حلقه عشاق ذوفنون باشم
منم به عشق سليمان زبان من آصف
چرا ببسته هر داروي فسون باشم
خليل وار نپيچم سر خود از کعبه
مقيم کعبه شوم کعبه را ستون باشم
هزار رستم دستان به گرد ما نرسد
به دست نفس مخنث چرا زبون باشم
به دست گيرم آن ذوالفقار پرخون را
شهيد عشقم و اندر ميان خون باشم
در اين بساط منم عندليب الرحمان
مجوي حد و کنارم ز حد برون باشم
مرا به عشق بپرورد شمس تبريزي
ز روح قدس ز کروبيان فزون باشم