فضول گشته ام امروز جنگ مي جويم
منوش نکته مستان که ياوه مي گويم
تنا بسوز چو هيزم که از تو سير شدم
دلا برو تو ز پيشم تو را نمي جويم
لگن نهاد خيالش به چشمه چشمم
بهانه کرد کز اين آب جامه مي شويم
بگفتمش که به خونابه جامه چون شويي
بگفت خون همه زان سوست و من از اين سويم
به سوي تو همه خون است و سوي من همه آب
نه قبطيم که در اين نيل موسوي خويم