شماره ١٢٧: اگر چه ما نه خروس و نه ماکيان داريم

اگر چه ما نه خروس و نه ماکيان داريم
ز بيضه سر کن و بنگر که ما کيان داريم
به آفتاب حقايق به هر سحر گوييم
تو جمله جاني و ما از تو نيم جان داريم
گر از صفات تو نتوان نشان نمود ولي
ز بي نشاني اوصاف او نشان داريم
دل چو شبنم ما را به بحر بازرسان
که دم به دم ز غريبي دو صد زيان داريم
چو يوسف از کف گرگان دريده پيرهنم
ولي ز همت يعقوب پاسبان داريم
به دام تو که همه دام ها زبون ويند
که هر قدم ز قدم دام امتحان داريم
وليک بندگشا هر دم آن کند با ما
که مادر و پدر و عم مگر که آن داريم
بنوش کردن زهر اين چه جرات است مگر
ز کان فضل تو ترياق بي کران داريم
به خرج کردن اين نقد عمر مبتشريم
ز عمربخش مگر عمر جاودان داريم
نگيرد آينه زنگار هيچ اگر گيرد
ز عين زنگ بدان روي ديدمان داريم
يقين بنشکند آن نردبان وگر شکند
ز عين رخنه اشکست نردبان داريم
رهين روز چرايي چو شب کند روزي
مکان بهل که مکاني ز لامکان داريم
بهار حله دريدي ز رشک و زرد شدي
اگر بديش خبر کاين چنين خزان داريم
دهان پر است و خموشم که تا بگويي تو
کز آن لب شکرينت شکرفشان داريم