ببسته است پري نهانيي پايم
ز بند اوست که من در ميان غوغايم
ز کوه قافم من که غريب اطرافم
به صورتم چو کبوتر به خلق عنقايم
کبوترم چو شود صيد چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقاي روح بگشايم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
براي سايه نشينان چو خيمه برپايم
چو ابن وقت بود دامن پدر گيرد
چه صوفيم که به سوداي دي و فردايم
مرا چو پرده درآويختي بر اين درگاه
هم از براي برآويختن نمي شايم
ز لطف توست که از جغديم برآوردي
چو طوطيان ز کف تو شکر همي خايم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستي خويش بنمايم
شکار درک نيم من وراي ادارکم
به پاي وهم نيم من درازپهنايم
سخن به جاي بمان خويش بين کجايي تو
مرا بجوي همان جا که من همان جايم