شماره ١١٢: مرا اگر تو نخواهي منت به جان خواهم

مرا اگر تو نخواهي منت به جان خواهم
وگر درم نگشايي مقيم درگاهم
چو ماهيم که بيفکند موج بيرونش
به غير آب نباشد پناه و دلخواهم
کجا روم به سر خويش کي دلي دارم
من و تن و دل من سايه شهنشاهم
به توست بيخوديم گر خراب و سرمستم
به توست آگهي من اگر من آگاهم
نه دلربام تويي گر مرا دلي باقي است
نه کهربام تويي گر مثل پر کاهم
نه از حلاوت حلواي بي حد لب توست
که چون کليچه فتاده کنون در افواهم
ز هر دو عالم پهلوي خود تهي کردم
چو هي نشسته به پهلوي لام اللهم
ز جاه و سلطنت و سروري نينديشم
بس است دولت عشق تو منصب و جاهم
چو قل هو الله مجموع غرق تنزيهم
نه چون مشبهيان سرنگون اشباهم
اگر تتار غمت خشم و ترکيي آرد
به عشق و صبر کمربسته همچو خرگاهم
اگر چه کاهل و بي گاه خيز قافله ام
به سوي توست سفرهاي گاه و بي گاهم
برآ چو ماه تمام و تمام اين تو بگو
که زير عقده هجرت بمانده چون ماهم