نيم ز کار تو فارغ هميشه در کارم
که لحظه لحظه تو را من عزيزتر دارم
به ذات پاک من و آفتاب سلطنتم
که من تو را نگذارم به لطف بردارم
رخ تو را ز شعاعات خويش نور دهم
سر تو را به ده انگشت مغفرت خارم
هزار ابر عنايت بر آسمان رضاست
اگر ببارم از آن ابر بر سرت بارم
ببسته ست ميان لطف من به تيمارت
که ديده برکات وصال و تيمارم
هزار شربت شافي به مهر مي جوشد
از آن شبي که بگفتي به من که بيمارم
بيا به پيش که تا سرمه نوت بکشم
که چشم روشن باشي به فهم اسرارم
ز خاص خاص خودم لطف کي دريغ آيد
که از کمال کرم دستگير اغيارم
تو را که دزد گرفتم سپردمت به عوان
که يافت شد به جوال تو صاع انبارم
تو خيره در سبب قهر و گفت ممکن ني
هزار لطف در آن بود اگر چه قهارم
نه ابن يامين زان زخم يافت يوسف خويش
به چشم لطف نظر کن به جمله آثارم
به خلوتش همه تأويل آن بيان فرمود
که من گزاف کسي را به غم نيازارم
خموش کردم تا وقت خلوت تو رسد
ولي مبر تو گمان بد اي گرفتارم