بگشاي چشم خود که از آن چشم روشنيم
حاشا که چشم خويش از آن روي برکنيم
پروانه اي تو بهر تو بفروز سينه را
تا خويش را ز عشق بر آن سينه برزنيم
بفزاي خوف عشق نخواهيم ايمني
زيرا ز خوف عشق تو ما سخت ايمنيم
پروانه را ز شمع تو هر روز مژده اي است
يعني که مات شو که همي مات ضامنيم
شاديم آن زمان که تو دعوي کني که من
بي من شويم از خود و ز عشق صد منيم
تا باغ گلستان جمال تو ديده ايم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنيم
بر گلشن زمانه برو آتشي بزن
زيرا ز عشق روي تو زان سوي گلشنيم
اي آنک سست دل شده اي در طريق عشق
در ما گريز زود که ما برج آهنيم
از ذوق آتش شه تبريز شمس دين
داريم آب رو و همه محض روغنيم