از ما مشو ملول که ما سخت شاهديم
از رشک و غيرت است که در چادري شديم
روزي که افکنيم ز جان چادر بدن
بيني که رشک و حسرت ماهيم و فرقديم
رو را بشو و پاک شو از بهر ديد ما
ور ني تو دور باش که ما شاهد خوديم
آن شاهدي نه ايم که فردا شود عجوز
ما تا ابد جوان و دلارام و خوش قديم
آن چادر ار خلق شد شاهد کهن نشد
فاني است عمر چادر و ما عمر بي حديم
چادر چو ديد از آدم ابليس کرد رد
آدم نداش کرد تو ردي نه ما رديم
باقي فرشتگان به سجود اندرآمدند
گفتند در سجود که بر شاهدي زديم
در زير چادر است بتي کز صفات او
ما را ز عقل برد و سجود اندرآمديم
اشکال گنده پير ز اشکال شاهدان
گر عقل ما نداند در عشق مرتديم
چه جاي شاهد است که شير خداست او
طفلانه دم زديم که با طفل ابجديم
با جوز و با مويز فريبند طفل را
ور ني که ما چه لايق جوزيم و کنجديم
در خود و در زره چو نهان شد عجوزه اي
گويد که رستم صف پيکار امجديم
از کر و فر او همه دانند کو زن است
ما چون غلط کنيم که در نور احمديم
مؤمن مميز است چنين گفت مصطفي
اکنون دهان ببند که بي گفت مرشديم
بشنو ز شمس مفخر تبريز باقيش
زيرا تمام قصه از آن شاه نستديم