شماره ٨٤: عالم گرفت نورم بنگر به چشم هايم

عالم گرفت نورم بنگر به چشم هايم
نامم بها نهادند گر چه که بي بهايم
زان لقمه کس نخورده ست يک ذره زان نبرده ست
بنگر به عزت من کان را همي بخايم
گر چرخ و عرش و کرسي از خلق سخت دور است
بيدار و خفته هر دم مستانه مي برآيم
آن جا جهان نور است هم حور و هم قصور است
شادي و بزم و سور است با خود از آن نيايم
جبريل پرده دار است مردان درون پرده
در حلقه شان نگينم در حلقه چون درآيم
عيسي حريف موسي يونس حريف يوسف
احمد نشسته تنها يعني که من جدايم
عشق است بحر معني هر يک چو ماهي در بحر
احمد گهر به دريا اينک همي نمايم