من پاکباز عشقم تخم غرض نکارم
پشت و پناه فقرم پشت طمع نخارم
ني بند خلق باشم ني از کسي تراشم
مرغ گشاده پايم برگ قفص ندارم
من ابر آب دارم چرخ گهرنثارم
بر تشنگان خاکي آب حيات بارم
موسي بديد آتش آن نور بود دلخوش
من نيز نورم اي جان گر چه ز دور نارم
شاخ درخت گردان اصل درخت ساکن
گر چه که بي قرارم در روح برقرارم
من بوالعجب جهانم در مشت گل نهانم
در هر شبي چو روزم در هر خزان بهارم
با مرغ شب شبم من با مرغ روز روزم
اما چو باخود آيم زين هر دو برکنارم
آن لحظه باخود آيم کز محو بيخود آيم
شش دانگ آن گهم که بيرون ز پنج و چارم
جان بشر به ناحق دعويش اختيار است
بي اختيار گردد در فر اختيارم
آن عقل پرهنر را بادي است در سر او
آن باد او نماند چون باده اي درآرم