رفتم ز دست خود من در بيخودي فتادم
در بيخودي مطلق با خود چه نيک شادم
چشمم بدوخت دلبر تا غير او نبينم
تا چشم ها به ناگه در روي او گشادم
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
مادر چو داغ عشقت مي ديد در رخ من
نافم بر آن بريد او آن دم که من بزادم
گر بر فلک روانم ور لوح غيب خوانم
اي تو صلاح جانم بي تو چه در فسادم
اي پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
وز نور رويت آمد عهد الست يادم
از عشق شاه پريان چون ياوه گشتم اي جان
از خويش و خلق پنهان گويي پري نژادم
تبريز شمس دين را گفتم تنا کي باشي
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم