من اگر پرغم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
تا که خاک قدمش تاج من است
اگرم تاج دهي نستانم
تا لب قند خوشش پندم داد
قند رويد بن هر دندانم
گلم ار چند که خارم در پاست
يوسفم گر چه در اين زندانم
هر کي يعقوب من است او را من
مونس زاويه احزانم
در وصال شب او همچو نيم
قند مي نوشم و در افغانم
پاي من گر چه در اين گل مانده ست
نه که من سرو چنين بستانم
ز جهان گر پنهانم چه عجب
که نهان باشد جان من جانم
گر چه پرخارم سر تا به قدم
کوري خار چو گل خندانم
بوده ام مؤمن توحيد کنون
مؤمنان را پس از اين ايمانم
سايه شخصم و اندازه او
قامتش چند بود چندانم
هر کي او سايه ندارد چو فلک
او بداند که ز خورشيدانم
قيمتم نبود هر چند زرم
که به بازار نيم در کانم
من درون دل اين سنگ دلان
چون زر و خاک به کان يک سانم
چونک از کان جهان بازرهم
زان سوي کون و مکان من دانم