شماره ٤٩: عاشقي بر من پريشانت کنم

عاشقي بر من پريشانت کنم
کم عمارت کن که ويرانت کنم
گر دو صد خانه کني زنبوروار
چون مگس بي خان و بي مانت کنم
تو بر آنک خلق را حيران کني
من بر آنک مست و حيرانت کنم
گر که قافي تو را چون آسيا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقماني به علم
من به يک ديدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغي مرده اي
من صيادم دام مرغانت کنم
بر سر گنجي چو ماري خفته اي
من چو مار خسته پيچانت کنم
خواه دليلي گو و خواهي خود مگو
در دلالت عين برهانت کنم
خواه گو لاحول خواهي خود مگو
چون شهت لاحول شيطانت کنم
چند مي باشي اسير اين و آن
گر برون آيي از اين آنت کنم
اي صدف چون آمدي در بحر ما
چون صدف ها گوهرافشانت کنم
بر گلويت تيغ ها را دست نيست
گر چو اسماعيل قربانت کنم
چون خليلي هيچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گير اگر تردامني
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همايم سايه کردم بر سرت
تا که افريدون و سلطانت کنم
هين قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عين قرآنت کنم