شماره ٤٨: مي شناسد پرده جان آن صنم

مي شناسد پرده جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم
چون ز پرده قصد عقل ما کند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
کس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما مي رمد ديوانه هم
آن چنان کرديم ما مجنون که دوش
ماه مي انداخت از غيرت علم
پرده هايي مي نوازد پرده در
تارهايي مي زند بي زير و بم
عقل و جان آن جا کند رقص الجمل
کو بدرد پرده شادي و غم
اين نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم