شماره ٣٥: ما سر و پنجه و قوت نه از اين جان داريم

ما سر و پنجه و قوت نه از اين جان داريم
ما کر و فر سعادت نه ز کيوان داريم
آتش دولت ما نيست ز خورشيد و اثير
سبحات رخ تابنده ز سبحان داريم
رگ و پي ني و در آن دجله خون مي جوشيم
دست و پا ني و در آن معرکه جولان داريم
هفت دريا بر ما غرقه يک قطره بود
که به کف شعشعه جوهر انسان داريم
چه کم ار سر نبود چونک سراسر جانيم
چه غم ار زر نبود چون مدد از کان داريم
بوهريره صفتيم و به گه داد و ستد
دل بدان سابقه و دست در انبان داريم
اهرمن ديو و پري جمله به جان عاشق ماست
چونک در عشق خدا ملک سليمان داريم
در چه و حبس جهان گر چه رهين دلويم
چند يعقوب دل آشفته به کنعان داريم
شمس تبريز شهنشاه همه مردان است
ما از آن قطب جهان حجت و برهان داريم