شماره ٢٩: گر تو مستي بر ما آي که ما مستانيم

گر تو مستي بر ما آي که ما مستانيم
ور نه ما عشوه و ناموس کسي نستانيم
يوسفانند که درمان دل پردردند
که ز مستي بندانند که ما درمانيم
ور بدانند حق و قيمت خود درشکنند
چونک درمان سر خود گيرد ما درمانيم
ما خرابيم و خرابات ز ما شوريده ست
گنج عيشيم اگر چند در اين ويرانيم
کدخدامان به خرابات همان ساقي و بس
کدخدا اوست و خدا اوست همو را دانيم
مست را با غم و انديشه و تدبير چه کار
که سزاي سر صدريم و يا دربانيم
هر کي از صدر خبر دارد او دربان است
ما ز جان بي خبريم و بر آن جانانيم
من نخواهم که سخن گويم الا ساقي
مي دمد در دل ما زانک چو ناي انبانيم
خوش بود سيمتني کو بنداند که کييم
بار ما مي کشد و ماش همي رنجانيم
يار ما داند کو کيست ولي برشکند
خويش کاسد کند و گويد ما ارزانيم
سر فرود آرد چون شاخ تر از لطف و کرم
ما چو برگ از حذر فرقت او لرزانيم
يک زمانم بهل اي جان که خموشانه خوش است
ما سخن گوي خموشيم که چون ميزانيم
بس کن ار چند بيان طرق از ارکان است
ما به ارکان به چه مشغول شويم ار کانيم