شماره ١٨: عقل گويد که من او را به زبان بفريبم

عقل گويد که من او را به زبان بفريبم
عشق گويد تو خمش باش به جان بفريبم
جان به دل گويد رو بر من و بر خويش مخند
چيست کو را نبود تاش بدان بفريبم
نيست غمگين و پرانديشه و بي هوشي جوي
تا من او را به مي و رطل گران بفريبم
ناوک غمزه او را به کمان حاجت نيست
تا خدنگ نظرش را به کمان بفريبم
نيست محبوس جهان بسته اين عالم خاک
تا من او را به زر و ملک جهان بفريبم
او فرشته ست اگر چه که به صورت بشر است
شهوتي نيست که او را به زنان بفريبم
خانه کاين نقش در او هست فرشته برمد
پس کيش من به چنين نقش و نشان بفريبم
گله اسب نگيرد چو به پر مي پرد
خور او نور بود چونش به نان بفريبم
نيست او تاجر و سوداگر بازار جهان
تا به افسونش به هر سود و زيان بفريبم
نيست محجوب که رنجور کنم من خود را
آه آهي کنم او را به فغان بفريبم
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم
رحمتش را به مرض يا خفقان بفريبم
موي در موي ببيند کژي و فعل مرا
چيست پنهان بر او کش به نهان بفريبم
نيست شهرت طلب و خسرو شاعرباره
کش به بيت غزل و شعر روان بفريبم
عزت صورت غيبي خود از آن افزون است
که من او را به جنان يا به جنان بفريبم
شمس تبريز که بگزيده و محبوب وي است
مگر او را به همان قطب زمان بفريبم