شماره ١٣: دل چه خورده ست عجب دوش که من مخمورم

دل چه خورده ست عجب دوش که من مخمورم
يا نمکدان کي ديده ست که من در شورم
هر چه امروز بريزم شکنم تاوان نيست
هر چه امروز بگويم بکنم معذورم
بوي جان هر نفسي از لب من مي آيد
تا شکايت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهي تو لب خود بر لب من مست شوي
آزمون کن که نه کمتر ز مي انگورم
ساقيا آب درانداز مرا تا گردن
زانک انديشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب از اين خرقه برون مي آيم
صبح بيدار شوم باز در او محشورم
هين که دجال بيامد بگشا راه مسيح
هين که شد روز قيامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ور نه پاره ست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بيهده بر باد دهد
ساقي آمد به خرابي تن معمورم
روز و شب حامل مي گشته که گويي قدحم
بي کمر چست ميان بسته که گويي مورم
سوي خم آمده ساغر که بکن تيمارم
خم سر خويش گرفته ست که من رنجورم
ما همه پرده دريده طلب مي رفته
مي نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبي دور شو از مجلس ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نيم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدين ابدا شد رقم منشورم
اگر آميخته ام هم ز فرح ممزوجم
وگر آويخته ام هم رسن منصورم
جام فرعون نگيرم که دهان گنده کند
جان موسي است روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اوليتر
من فغان را چه کنم ني ز لبش مهجورم
شمس تبريز که مشهورتر از خورشيد است
من که همسايه شمسم چو قمر مشهورم