شماره ٧: هذيان که گفت دشمن به درون دل شنيدم

هذيان که گفت دشمن به درون دل شنيدم
پي من تصوري را که بکرد هم بديدم
سگ او گزيد پايم بنمود بس جفايم
نگزم چو سگ من او را لب خويش را گزيدم
چو به رازهاي فردان برسيده ام چو مردان
چه بدين تفاخر آرم که به راز او رسيدم
همه عيب از من آمد که ز من چنين فن آمد
که به قصد کزدمي را سوي پاي خود کشيدم
چو بليس کو ز آدم بنديد جز که نقشي
من از اين بليس ناکس به خدا که نابديدم
برسان به همدمانم که من از چه روگرانم
چو گزيد مار رانم ز سيه رسن رميدم
خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
ز رهي که کس نداند به ضميرشان دويدم
چو ز دل به جانب دل ره خفيه است و کامل
ز خزينه هاي دل ها زر و نقره برگزيدم
به ضمير همچو گلخن سگ مرده درفکندم
ز ضمير همچو گلشن گل و ياسمن بچيدم
بد و نيک دوستان را به کنايت ار بگفتم
به بهينه پرده آن را چو نساج برتنيدم
چو دلم رسيد ناگه به دلي عظيم و آگه
ز مهابت دل او به مثال دل طپيدم
چو به حال خويش شادي تو به من کجا فتادي
پس کار خويشتن رو که نه شيخ و نه مريدم
به سوي تو اي برادر نه مسم نه زر سرخم
ز در خودم برون ران که نه قفل و نه کليدم
تو بگير آن چنانک بنگفتم اين سخن هم
اگرم به ياد بودي به خدا نمي چخيدم