گفت موسي اي خداوند حساب
نقش کردي باز چون کردي خراب
نر و ماده نقش کردي جان فزا
وانگهان ويران کني اين را چرا
گفت حق دانم که اين پرسش ترا
نيست از انکار و غفلت وز هوا
ورنه تاديب و عتابت کردمي
بهر اين پرسش ترا آزردمي
ليک مي خواهي که در افعال ما
باز جويي حکمت و سر بقا
تا از آن واقف کني مر عام را
پخته گرداني بدين هر خام را
قاصدا سايل شدي در کاشفي
بر عوام ار چه که تو زان واقفي
زآنک نيم علم آمد اين سؤال
هر بروني را نباشد آن مجال
هم سؤال از علم خيزد هم جواب
هم چنانک خار و گل از خاک و آب
هم ضلال از علم خيزد هم هدي
هم چنانک تلخ و شيرين از ندا
ز آشنايي خيزد اين بغض و ولا
وز غذاي خويش بود سقم و قوي
مستفيد اعجمي شد آن کليم
تا عجميان را کند زين سر عليم
ما هم از وي اعجمي سازيم خويش
پاسخش آريم چون بيگانه پيش
خرفروشان خصم يکديگر شدند
تا کليد قفل آن عقد آمدند
پس بفرمودش خدا اي ذولباب
چون بپرسيدي بيا بشنو جواب
موسيا تخمي بکار اندر زمين
تا تو خود هم وا دهي انصاف اين
چونک موسي کشت و شد کشتش تمام
خوشه هااش يافت خوبي و نظام
داس بگرفت و مر آن را مي بريد
پس ندا از غيب در گوشش رسيد
که چرا کشتي کني و پروري
چون کمالي يافت آن را مي بري
گفت يا رب زان کنم ويران و پست
که درينجا دانه هست و کاه هست
دانه لايق نيست درانبار کاه
کاه در انبار گندم هم تباه
نيست حکمت اين دو را آميختن
فرق واجب مي کند در بيختن
گفت اين دانش تو از کي يافتي
که به دانش بيدري بر ساختي
گفت تمييزم تو دادي اي خدا
گفت پس تمييز چون نبود مرا
در خلايق روحهاي پاک هست
روحهاي تيره گلناک هست
اين صدفها نيست در يک مرتبه
در يکي درست و در ديگر شبه
واجبست اظهار اين نيک و تباه
هم چنانک اظهار گندمها ز کاه
بهر اظهارست اين خلق جهان
تا نماند گنج حکمتها نهان
کنت کنزا کنت مخفيا شنو
جوهر خود گم مکن اظهار شو