کان جوان در جست و جو بد هفت سال
از خيال وصل گشته چون خيال
سايه حق بر سر بنده بود
عاقبت جوينده يابنده بود
گفت پيغامبر که چون کوبي دري
عاقبت زان در برون آيد سري
چون نشيني بر سر کوي کسي
عاقبت بيني تو هم روي کسي
چون ز چاهي مي کني هر روز خاک
عاقبت اندر رسي در آب پاک
جمله دانند اين اگر تو نگروي
هر چه مي کاريش روزي بدروي
سنگ بر آهن زدي آتش نجست
اين نباشد ور بباشد نادرست
آنک روزي نيستش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر در نادرات
کان فلان کس کشت کرد و بر نداشت
و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت
بلعم باعور و ابليس لعين
سود نامدشان عبادتها و دين
صد هزاران انبيا و ره روان
نايد اندر خاطر آن بدگمان
اين دو را گيرد که تاريکي دهد
در دلش ادبار جز اين کي نهد
بس کسا که نان خورد دلشاد او
مرگ او گردد بگيرد در گلو
پس تو اي ادبار رو هم نان مخور
تا نيفتي همچو او در شور و شر
صد هزاران خلق نانها مي خورند
زور مي يابند و جان مي پرورند
تو بدان نادر کجا افتاده اي
گر نه محرومي و ابله زاده اي
اين جهان پر آفتاب و نور ماه
او بهشته سر فرو برده به چاه
که اگر حقست پس کو روشني
سر ز چه بردار و بنگر اي دني
جمله عالم شرق و غرب آن نور يافت
تا تو در چاهي نخواهد بر تو تافت
چه رها کن رو به ايوان و کروم
کم ستيز اينجا بدان کاللج شوم
هين مگو کاينک فلاني کشت کرد
در فلان سالي ملخ کشتش بخورد
پس چرا کارم که اينجا خوف هست
من چرا افشانم اين گندم ز دست
و آنک او نگذاشت کشت و کار را
پر کند کوري تو انبار را
چون دري مي کوفت او از سلوتي
عاقبت در يافت روزي خلوتي
جست از بيم عسس شب او به باغ
يار خود را يافت چون شمع و چراغ
گفت سازنده سبب را آن نفس
اي خدا تو رحمتي کن بر عسس
ناشناسا تو سببها کرده اي
از در دوزخ بهشتم برده اي
بهر آن کردي سبب اين کار را
تا ندارم خوار من يک خار را
در شکست پاي بخشد حق پري
هم ز قعر چاه بگشايد دري
تو مبين که بر درختي يا به چاه
تو مرا بين که منم مفتاح راه
گر تو خواهي باقي اين گفت و گو
اي اخي در دفتر چارم بجو