پس سليمان گفت اي زيبادوي
امر حق بايد که از جان بشنوي
حق به من گفتست هان اي دادور
مشنو از خصمي تو بي خصمي دگر
تانيايد هر دو خصم اندر حضور
حق نيايد پيش حاکم در ظهور
خصم تنها گر بر آرد صد نفير
هان و هان بي خصم قول او مگير
من نيارم رو ز فرمان تافتن
خصم خود را رو بياور سوي من
گفت قول تست برهان و درست
خصم من بادست و او در حکم تست
بانگ زد آن شه که اي باد صبا
پشه افغان کرد از ظلمت بيا
هين مقابل شو تو و خصم و بگو
پاسخ خصم و بکن دفع عدو
باد چون بشنيد آمد تيز تيز
پشه بگرفت آن زمان راه گريز
پس سليمان گفت اي پشه کجا
باش تا بر هر دو رانم من قضا
گفت اي شه مرگ من از بود اوست
خود سياه اين روز من از دود اوست
او چو آمد من کجا يابم قرار
کو بر آرد از نهاد من دمار
همچنين جوياي درگاه خدا
چون خدا آمد شود جوينده لا
گرچه آن وصلت بقا اندر بقاست
ليک ز اول آن بقا اندر فناست
سايه هايي که بود جوياي نور
نيست گردد چون کند نورش ظهور
عقل کي ماند چو باشد سرده او
کل شي ء هالک الا وجهه
هالک آيد پيش وجهش هست و نيست
هستي اندر نيستي خود طرفه ايست
اندرين محضر خردها شد ز دست
چون قلم اينجا رسيده شد شکست