گفت پيغامبر که معراج مرا
نيست بر معراج يونس اجتبا
آن من بر چرخ و آن او نشيب
زانک قرب حق برونست از حساب
قرب نه بالا نه پستي رفتنست
قرب حق از حبس هستي رستنست
نيست را چه جاي بالا است و زير
نيست را نه زود و نه دورست و دير
کارگاه و گنج حق در نيستيست
غره هستي چه داني نيست چيست
حاصل اين اشکست ايشان اي کيا
مي نماند هيچ با اشکست ما
آنچنان شادند در ذل و تلف
همچو ما در وقت اقبال و شرف
برگ بي برگي همه اقطاع اوست
فقر و خواريش افتخارست و علوست
آن يکي گفت ار چنانست آن نديد
چون بخنديد او که ما را بسته ديد
چونک او مبدل شدست و شاديش
نيست زين زندان و زين آزاديش
پس به قهر دشمنان چون شاد شد
چون ازين فتح و ظفر پر باد شد
شاد شد جانش که بر شيران نر
يافت آسان نصرت و دست و ظفر
پس بدانستيم کو آزاد نيست
جز به دنيا دلخوش و دلشاد نيست
ورنه چون خندد که اهل آن جهان
بر بد و نيک اند مشفق مهربان
اين بمنگيدند در زير زبان
آن اسيران با هم اندر بحث آن
تا موکل نشنود بر ما جهد
خود سخن در گوش آن سلطان برد