ديد پيغامبر يکي جوقي اسير
که همي بردند و ايشان در نفير
ديدشان در بند آن آگاه شير
مي نظر کردند در وي زير زير
تا همي خاييد هر يک از غضب
بر رسول صدق دندانها و لب
زهره نه با آن غضب که دم زنند
زانک در زنجير قهر ده منند
مي کشاندشان موکل سوي شهر
مي برد از کافرستانشان به قهر
نه فدايي مي ستاند نه زري
نه شفاعت مي رسد از سروري
رحمت عالم همي گويند و او
عالمي را مي برد حلق و گلو
با هزار انکار مي رفتند راه
زير لب طعنه زنان بر کار شاه
چاره ها کرديم و اينجا چاره نيست
خود دل اين مرد کم از خاره نيست
ما هزاران مرد شير الپ ارسلان
با دو سه عريان سست نيم جان
اين چنين درمانده ايم از کژرويست
يا ز اخترهاست يا خود جادويست
بخت ما را بر دريد آن بخت او
تخت ما شد سرنگون از تخت او
کار او از جادوي گر گشت زفت
جادوي کرديم ما هم چون نرفت