آن غريب شهر سربالا طلب
گفت مي خسپم درين مسجد بشب
مسجدا گر کربلاي من شوي
کعبه حاجت رواي من شوي
هين مرا بگذار اي بگزيده دار
تا رسن بازي کنم منصوروار
گر شديت اندر نصيحت جبرئيل
مي نخواهد غوث در آتش خليل
جبرئيلا رو که من افروخته
بهترم چون عود و عنبر سوخته
جبرئيلا گر چه ياري مي کني
چون برادر پاس داري مي کني
اي برادر من بر آذر چابکم
من نه آن جانم که گردم بيش و کم
جان حيواني فزايد از علف
آتشي بود و چو هيزم شد تلف
گر نگشتي هيزم او مثمر بدي
تا ابد معمور و هم عامر بدي
باد سوزانت اين آتش بدان
پرتو آتش بود نه عين آن
عين آتش در اثير آمد يقين
پرتو و سايه ويست اندر زمين
لاجرم پرتو نپايد ز اضطراب
سوي معدن باز مي گردد شتاب
قامت تو بر قرار آمد بساز
سايه ات کوته دمي يکدم دراز
زانک در پرتو نيابد کس ثبات
عکسها وا گشت سوي امهات
هين دهان بر بند فتنه لب گشاد
خشک آر الله اعلم بالرشاد