ديگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد

قوم گفتندش مکن جلدي برو
تا نگردد جامه و جانت گرو
آن ز دور آسان نمايد به نگر
که به آخر سخت باشد ره گذر
خويشتن آويخت بس مرد و سکست
وقت پيچاپيچ دست آويز جست
پيشتر از واقعه آسان بود
در دل مردم خيال نيک و بد
چون در آيد اندرون کارزار
آن زمان گردد بر آنکس کار زار
چون نه شيري هين منه تو پاي پيش
کان اجل گرگست و جان تست ميش
ور ز ابدالي و ميشت شير شد
آمن آ که مرگ تو سرزير شد
کيست ابدال آنک او مبدل شود
خمرش از تبديل يزدان خل شود
ليک مستي شيرگيري وز گمان
شير پنداري تو خود را هين مران
گفت حق ز اهل نفاق ناسديد
باسهم ما بينهم باس شديد
در ميان همدگر مردانه اند
در غزا چون عورتان خانه اند
گفت پيغامبر سپهدار غيوب
لا شجاعة يا فتي قبل الحروب
وقت لاف غزو مستان کف کنند
وقت جوش جنگ چون کف بي فنند
وقت ذکر غزو شمشيرش دراز
وقت کر و فر تيغش چون پياز
وقت انديشه دل او زخم جو
پس به يک سوزن تهي شد خيک او
من عجب دارم ز جوياي صفا
کو رمد در وقت صيقل از جفا
عشق چون دعوي جفا ديدن گواه
چون گواهت نيست شد دعوي تباه
چون گواهت خواهد اين قاضي مرنج
بوسه ده بر مار تا يابي تو گنج
آن جفا با تو نباشد اي پسر
بلک با وصف بدي اندر تو در
بر نمد چوبي که آن را مرد زد
بر نمد آن را نزد بر گرد زد
گر بزد مر اسپ را آن کينه کش
آن نزد بر اسپ زد بر سکسکش
تا ز سکسک وا رهد خوش پي شود
شيره را زندان کني تا مي شود
گفت چندان آن يتيمک را زدي
چون نترسيدي ز قهر ايزدي
گفت او را کي زدم اي جان و دوست
من بر آن ديوي زدم کو اندروست
مادر ار گويد ترا مرگ تو باد
مرگ آن خو خواهد و مرگ فساد
آن گروهي کز ادب بگريختند
آب مردي و آب مردان ريختند
عاذلانشان از وغا وا راندند
تا چنين حيز و مخنث ماندند
لاف و غره ژاژخا را کم شنو
با چنينها در صف هيجا مرو
زانک زاد و کم خبالا گفت حق
کز رفاق سست برگردان ورق
که گر ايشان با شما همره شوند
غازيان بي مغز همچون که شوند
خويشتن را با شما هم صف کنند
پس گريزند و دل صف بشکنند
پس سپاهي اندکي بي اين نفر
به که با اهل نفاق آيد حشر
هست بادام کم خوش بيخته
به ز بسياري به تلخ آميخته
تلخ و شيرين در ژغاژغ يک شي اند
نقص از آن افتاد که همدل نيند
گبر ترسان دل بود کو از گمان
مي زيد در شک ز حال آن جهان
مي رود در ره نداند منزلي
گام ترسان مي نهد اعمي دلي
چون نداند ره مسافر چون رود
با ترددها و دل پرخون رود
هرکه گويدهاي اين سو راه نيست
او کند از بيم آنجا وقف و ايست
ور بداند ره دل با هوش او
کي رود هر هاي و هو در گوش او
پس مشو همراه اين اشتردلان
زانک وقت ضيق و بيمند آفلان
پس گريزند و ترا تنها هلند
گرچه اندر لاف سحر بابلند
تو ز رعنايان مجو هين کارزار
تو ز طاوسان مجو صيد و شکار
طبع طاوسست و وسواست کند
دم زند تا از مقامت بر کند