يک حکايت گوش کن اي نيک پي
مسجدي بد بر کنار شهر ري
هيچ کس در وي نخفتي شب ز بيم
که نه فرزندش شدي آن شب يتيم
بس که اندر وي غريب عور رفت
صبحدم چون اختران در گور رفت
خويشتن را نيک ازين آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر کسي گفتي که پريانند تند
اندرو مهمان کشان با تيغ کند
آن دگر گفتي که سحرست و طلسم
کين رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتي که بر نه نقش فاش
بر درش کاي ميهمان اينجا مباش
شب مخسپ اينجا اگر جان بايدت
ورنه مرگ اينجا کمين بگشايدت
وان يکي گفتي که شب قفلي نهيد
غافلي کايد شما کم ره دهيد