گفت من مستسقيم آبم کشد
گرچه مي دانم که هم آبم کشد
هيچ مستقسقي بنگريزد ز آب
گر دو صد بارش کند مات و خراب
گر بياماسد مرا دست و شکم
عشق آب از من نخواهد گشت کم
گويم آنگه که بپرسند از بطون
کاشکي بحرم روان بودي درون
خيک اشکم گو بدر از موج آب
گر بميرم هست مرگم مستطاب
من بهر جايي که بينم آب جو
رشکم آيد بودمي من جاي او
دست چون دف و شکم همچون دهل
طبل عشق آب مي کوبم چو گل
گر بريزد خونم آن روح الامين
جرعه جرعه خون خورم همچون زمين
چون زمين وچون جنين خون خواره ام
تا که عاشق گشته ام اين کاره ام
شب همي جوشم در آتش همچو ديگ
روز تا شب خون خورم مانند ريگ
من پشيمانم که مکر انگيختم
از مراد خشم او بگريختم
گو بران بر جان مستم خشم خويش
عيد قربان اوست و عاشق گاوميش
گاو اگر خسپد وگر چيزي خورد
بهر عيد و ذبح او مي پرورد
گاو موسي دان مرا جان داده اي
جزو جزوم حشر هر آزاده اي
گاو موسي بود قربان گشته اي
کمترين جزوش حيات کشته اي
برجهيد آن کشته ز آسيبش ز جا
در خطاب اضربوه بعضها
يا کرامي اذبحوا هذا البقر
ان اردتم حشر ارواح النظر
از جمادي مردم و نامي شدم
وز نما مردم به حيوان برزدم
مردم از حيواني و آدم شدم
پس چه ترسم کي ز مردن کم شدم
حمله ديگر بميرم از بشر
تا بر آرم از ملايک پر و سر
وز ملک هم بايدم جستن ز جو
کل شي ء هالک الا وجهه
بار ديگر از ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويدم که انا اليه راجعون
مرگ دان آنک اتفاق امتست
کاب حيواني نهان در ظلمتست
همچو نيلوفر برو زين طرف جو
همچو مستسقي حريص و مرگ جو
مرگ او آبست و او جوياي آب
مي خورد والله اعلم بالصواب
اي فسرده عاشق ننگين نمد
کو ز بيم جان ز جانان مي رمد
سوي تيغ عشقش اي ننگ زنان
صد هزاران جان نگر دستک زنان
جوي ديدي کوزه اندر جوي ريز
آب را از جوي کي باشد گريز
آب کوزه چون در آب جو شود
محو گردد در وي و جو او شود
وصف او فاني شد و ذاتش بقا
زين سپس نه کم شود نه بدلقا
خويش را بر نخل او آويختم
عذر آن را که ازو بگريختم