مسئله فنا و بقاي درويش

گفت قايل در جهان درويش نيست
ور بود درويش آن درويش نيست
هست از روي بقاي ذات او
نيست گشته وصف او در وصف هو
چون زبانه شمع پيش آفتاب
نيست باشد هست باشد در حساب
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهي پنبه بسوزد زان شرر
نيست باشد روشني ندهد ترا
کرده باشد آفتاب او را فنا
در دو صد من شهد يک اوقيه خل
چون در افکندي و در وي گشت حل
نيست باشد طعم خل چون مي چشي
هست اوقيه فزون چون برکشي
پيش شيري آهوي بيهوش شد
هستي اش در هست او روپوش شد
اين قياس ناقصان بر کار رب
جوشش عشقست نه از ترک ادب
نبض عاشق بي ادب بر مي جهد
خويش را در کفه شه مي نهد
بي ادب تر نيست کس زو در جهان
با ادب تر نيست کس زو در نهان
هم بنسبت دان وفاق اي منتجب
اين دو ضد با ادب با بي ادب
بي ادب باشد چو ظاهر بنگري
که بود دعوي عشقش هم سري
چون به باطن بنگري دعوي کجاست
او و دعوي پيش آن سلطان فناست
مات زيد زيد اگر فاعل بود
ليک فاعل نيست کو عاطل بود
او ز روي لفظ نحوي فاعلست
ورنه او مفعول و موتش قاتلست
فاعل چه کو چنان مقهور شد
فاعليها جمله از وي دور شد