بر ملولان اين مکرر کردنست
نزد من عمر مکرر بردنست
شمع از برق مکرر بر شود
خاک از تاب مکرر زر شود
گر هزاران طالب اند و يک ملول
از رسالت باز مي ماند رسول
اين رسولان ضمير رازگو
مستمع خواهند اسرافيل خو
نخوتي دارند و کبري چون شهان
چاکري خواهند از اهل جهان
تا ادبهاشان بجاگه ناوري
از رسالتشان چگونه بر خوري
کي رسانند آن امانت را بتو
تا نباشي پيششان راکع دوتو
هر ادبشان کي همي آيد پسند
کامدند ايشان ز ايوان بلند
نه گدايانند کز هر خدمتي
از تو دارند اي مزور منتي
ليک با بي رغبتيها اي ضمير
صدقه سلطان بيفشان وا مگير
اسپ خود را اي رسول آسمان
در ملولان منگر و اندر جهان
فرخ آن ترکي که استيزه نهد
اسپش اندر خندق آتش جهد
گرم گرداند فرس را آنچنان
که کند آهنگ اوج آسمان
چشم را از غير و غيرت دوخته
همچو آتش خشک و تر را سوخته
گر پشيماني برو عيبي کند
آتش اول در پشيماني زند
خود پشيماني نرويد از عدم
چون ببيند گرمي صاحب قدم