موسي آمد در مناجات آن سحر
کاي خدا ايمان ازو مستان مبر
پادشاهي کن برو بخشا که او
سهو کرد و خيره رويي و غلو
گفتمش اين علم نه درخورد تست
دفع پنداريد گفتم را و سست
دست را بر اژدها آنکس زند
که عصا را دستش اژدرها کند
سر غيب آن را سزد آموختن
که ز گفتن لب تواند دوختن
درخور دريا نشد جز مرغ آب
فهم کن والله اعلم بالصواب
او به دريا رفت و مرغ آبي نبود
گشت غرقه دست گيرش اي ودود