هم از آن ده يک زني از کافران
سوي پيغامبر دوان شد ز امتحان
پيش پيغامبر در آمد با خمار
کودکي دو ماه زن را بر کنار
گفت کودک سلم الله عليک
يا رسول الله قد جئنا اليک
مادرش از خشم گفتش هي خموش
کيت افکند اين شهادت را بگوش
اين کيت آموخت اي طفل صغير
که زبانت گشت در طفلي جرير
گفت حق آموخت آنگه جبرئيل
در بيان با جبرئيلم من رسيل
گفت کو گفتا که بالاي سرت
مي نبيني کن به بالا منظرت
ايستاده بر سر تو جبرئيل
مر مرا گشته به صد گونه دليل
گفت مي بيني تو گفتا که بلي
بر سرت تابان چو بدري کاملي
مي بياموزد مرا وصف رسول
زان علوم مي رهاند زين سفول
پس رسولش گفت اي طفل رضيع
چيست نامت باز گو و شو مطيع
گفت نامم پيش حق عبدالعزيز
عبد عزي پيش اين يک مشت حيز
من ز عزي پاک و بيزار و بري
حق آنک دادت اين پيغامبري
کودک دو ماهه همچون ماه بدر
درس بالغ گفته چون اصحاب صدر
پس حنوط آن دم ز جنت در رسيد
تا دماغ طفل و مادر بو کشيد
هر دو مي گفتند کز خوف سقوط
جان سپردن به برين بوي حنوط
آن کسي را کش معرف حق بود
جامد و ناميش صد صدق زند
آنکسي را کش خدا حافظ بود
مرغ و ماهي مر ورا حارس شود