اي غلام اکنون تو پر بين مشک خود
تا نگويي درشکايت نيک و بد
آن سيه حيران شد از برهان او
مي دميد از لامکان ايمان او
چشمه اي ديد از هوا ريزان شده
مشک او روپوش فيض آن شده
زان نظر روپوشها هم بر دريد
تا معين چشمه غيبي بديد
چشمها پر آب کرد آن دم غلام
شد فراموشش ز خواجه وز مقام
دست و پايش ماند از رفتن به راه
زلزله افکند در جانش اله
باز بهر مصلحت بازش کشيد
که به خويش آ باز رو اي مستفيد
وقت حيرت نيست حيرت پيش تست
اين زمان در ره در آ چالاک و چست
دستهاي مصطفي بر رو نهاد
بوسه هاي عاشقانه بس بداد
مصطفي دست مبارک بر رخش
آن زمان ماليد و کرد او فرخش
شد سپيد آن زنگي و زاده حبش
همچو بدر و روز روشن شد شبش
يوسفي شد در جمال و در دلال
گفتش اکنون رو بده وا گوي حال
او همي شد بي سر و بي پاي مست
پاي مي نشناخت در رفتن ز دست
پس بيامد با دو مشک پر روان
سوي خواجه از نواحي کاروان