قصه فرياد رسيدن رسول عليه السلام کاروان عرب را کي از تشنگي و بي آبي در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته

اندر آن وادي گروهي از عرب
خشک شد از قحط بارانشان قرب
در ميان آن بيابان مانده
کارواني مرگ خود بر خوانده
ناگهاني آن مغيث هر دو کون
مصطفي پيدا شد از ره بهر عون
ديد آنجا کارواني بس بزرگ
بر تف ريگ و ره صعب و سترگ
اشترانشان را زبان آويخته
خلق اندر ريگ هر سو ريخته
رحمش آمد گفت هين زوتر رويد
چند ياري سوي آن کثبان دويد
گر سياهي بر شتر مشک آورد
سوي مير خود به زودي مي برد
آن شتربان سيه را با شتر
سوي من آريد با فرمان مر
سوي کثبان آمدند آن طالبان
بعد يکساعت بديدند آنچنان
بنده اي مي شد سيه با اشتري
راويه پر آب چون هديه بري
پس بدو گفتند مي خواند ترا
اين طرف فخر البشر خير الوري
گفت من نشناسم او را کيست او
گفت او آن ماه روي قندخو
نوعها تعريف کردندش که هست
گفت مانا او مگر آن شاعرست
که گروهي را زبون کرد او بسحر
من نيايم جانب او نيم شبر
کش کشانش آوريدند آن طرف
او فغان برداشت در تشنيع و تف
چون کشيدندش به پيش آن عزيز
گفت نوشيد آب و برداريد نيز
جمله را زان مشک او سيراب کرد
اشتران و هر کسي زان آب خورد
راويه پر کرد و مشک از مشک او
ابر گردون خيره ماند از رشک او
اين کسي ديدست کز يک راويه
سرد گردد سوز چندان هاويه
اين کسي ديدست کز يک مشک آب
گشت چندين مشک پر بي اضطراب
مشک خود روپوش بود و موج فضل
مي رسيد از امر او از بحر اصل
آب از جوشش همي گردد هوا
و آن هوا گردد ز سردي آبها
بلک بي علت و بيرون زين حکم
آب رويانيد تکوين از عدم
تو ز طفلي چون سببها ديده اي
در سبب از جهل بر چفسيده اي
با سببها از مسبب غافلي
سوي اين روپوشها زان مايلي
چون سببها رفت بر سر مي زني
ربنا و ربناها مي کني
رب مي گويد برو سوي سبب
چون ز صنعم ياد کردي اي عجب
گفت زين پس من ترا بينم همه
ننگرم سوي سبب و آن دمدمه
گويدش ردوا لعادوا کار تست
اي تو اندر توبه و ميثاق سست
ليک من آن ننگرم رحمت کنم
رحمتم پرست بر رحمت تنم
ننگرم عهد بدت بدهم عطا
از کرم اين دم چو مي خواني مرا
قافله حيران شد اندر کار او
يا محمد چيست اين اي بحر خو
کرده اي روپوش مشک خرد را
غرقه کردي هم عرب هم کرد را