حکايت امير و غلامش کي نماز باره بود وانس عظيم داشت در نماز و مناجات با حق

ميرشد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و منديل و گل از التون بگير
تابه گرمابه رويم اي ناگزير
سنقر آن دم طاس و منديلي نکو
برگرفت و رفت با او دو بدو
مسجدي بر ره بد و بانگ صلا
آمد اندر گوش سنقر در ملا
بود سنقر سخت مولع در نماز
گفت اي مير من اي بنده نواز
تو برين دکان زماني صبرکن
تا گزارم فرض و خوانم لم يکن
چون امام و قوم بيرون آمدند
ازنماز و وردها فارغ شدند
سنقر آنجا ماند تا نزديک چاشت
مير سنقر را زماني چشم داشت
گفت اي سنقر چرا نايي برون
گفت مي نگذاردم اين ذو فنون
صبر کن نک آمدم اي روشني
نيستم غافل که در گوش مني
هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد
تاکه عاجز گشت از تيباش مرد
پاسخش اين بود مي نگذاردم
تا برون آيم هنوز اي محترم
گفت آخر مسجد اندر کس نماند
کيت وا مي دارد آنجا کت نشاند
گفت آنک بسته استت از برون
بسته است او هم مرا در اندرون
آنک نگذارد ترا کايي درون
مي بنگذارد مرا کايم برون
آنک نگذارد کزين سو پا نهي
او بدين سو بست پاي اين رهي
ماهيان را بحر نگذارد برون
خاکيان را بحر نگذارد درون
اصل ماهي آب و حيوان از گلست
حيله و تدبير اينجا باطلست
قفل زفتست و گشاينده خدا
دست در تسليم زن واندر رضا
ذره ذره گر شود مفتاحها
اين گشايش نيست جز از کبريا
چون فراموشت شود تدبير خويش
يابي آن بخت جوان از پير خويش
چون فراموش خودي يادت کنند
بنده گشتي آنگه آزادت کنند