صفت خرمي شهر اهل سبا و ناشکري ايشان

اصلشان بد بود آن اهل سبا
مي رميدندي ز اسباب لقا
دادشان چندان ضياع و باغ و راغ
از چپ و از راست از بهر فراغ
بس که مي افتاد از پري ثمار
تنگ مي شد معبر ره بر گذار
آن نثار ميوه ره را مي گرفت
از پري ميوه ره رو در شگفت
سله بر سر در درختستانشان
پر شدي ناخواست از ميوه فشان
باد آن ميوه فشاندي نه کسي
پر شدي زان ميوه دامنها بسي
خوشه هاي زفت تا زير آمده
بر سر و روي رونده مي زده
مرد گلخن تاب از پري زر
بسته بودي در ميان زرين کمر
سگ کليچه کوفتي در زير پا
تخمه بودي گرگ صحرا از نوا
گشته آمن شهر و ده از دزد و گرگ
بز نترسيدي هم از گرگ سترگ
گر بگويم شرح نعمتهاي قوم
که زيادت مي شد آن يوما بيوم
مانع آيد از سخنهاي مهم
انبيا بردند امر فاستقم