عيسي مريم به کوهي مي گريخت
شيرگويي خون او مي خواست ريخت
آن يکي در پي دويد و گفت خير
در پيت کس نيست چه گريزي چو طير
با شتاب او آنچنان مي تاخت جفت
کز شتاب خود جواب او نگفت
يک دو ميدان در پي عيسي براند
پس بجد جد عيسي را بخواند
کز پي مرضات حق يک لحظه بيست
که مرا اندر گريزت مشکليست
از کي اين سو مي گريزي اي کريم
نه پيت شير و نه خصم و خوف و بيم
گفت از احمق گريزانم برو
مي رهانم خويش را بندم مشو
گفت آخر آن مسيحا نه توي
که شود کور و کر از تو مستوي
گفت آري گفت آن شه نيستي
که فسون غيب را ماويستي
چون بخواني آن فسون بر مرده اي
برجهد چون شير صيد آورده اي
گفت آري آن منم گفتا که تو
نه ز گل مرغان کني اي خوب رو
گفت آري گفت پس اي روح پاک
هرچه خواهي مي کني از کيست باک
با چنين برهان که باشد در جهان
که نباشد مر ترا از بندگان
گفت عيسي که به ذات پاک حق
مبدع تن خالق جان در سبق
حرمت ذات و صفات پاک او
که بود گردون گريبان چاک او
کان فسون و اسم اعظم را که من
بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر که سنگين بخواندم شد شکاف
خرقه را بدريد بر خود تا بناف
برتن مرده بخواندم گشت حي
بر سر لاشي بخواندم گشت شي
خواندم آن را بر دل احمق بود
صد هزاران بار و درماني نشد
سنگ خارا گشت و زان خو بر نگشت
ريگ شد کز وي نرويد هيچ کشت
گفت حکمت چيست کآنجا اسم حق
سود کرد اينجا نبود آن را سبق
آن همان رنجست و اين رنجي چرا
او نشد اين را و آن را شد دوا
گفت رنج احمقي قهر خداست
رنج و کوري نيست قهر آن ابتلاست
ابتلا رنجيست کان رحم آورد
احمقي رنجيست کان زخم آورد
آنچ داغ اوست مهر او کرده است
چاره اي بر وي نيارد برد دست
ز احمقان بگريز چون عيسي گريخت
صحبت احمق بسي خونها که ريخت
اندک اندک آب را دزدد هوا
دين چنين دزدد هم احمق از شما
گرميت را دزدد و سردي دهد
همچو آن کو زير کون سنگي نهد
آن گريز عيسي نه از بيم بود
آمنست او آن پي تعليم بود
زمهرير ار پر کند آفاق را
چه غم آن خورشيد با اشراق را