گفت اي ياران زمان آن رسيد
کان سر مکتوم او گردد پديد
جمله برخيزيد تا بيرون رويم
تا بر آن سر نهان واقف شويم
در فلان صحرا درختي هست زفت
شاخهااش انبه و بسيار و چفت
سخت راسخ خيمه گاه و ميخ او
بوي خون مي آيدم از بيخ او
خون شدست اندر بن آن خوش درخت
خواجه راکشتست اين منحوس بخت
تا کنون حلم خدا پوشيد آن
آخر از ناشکري آن قلتبان
که عيال خواجه را روزي نديد
نه بنوروز و نه موسمهاي عيد
بي نوايان را به يک لقمه نجست
ياد ناورد او ز حقهاي نخست
تا کنون از بهر يک گاو اين لعين
مي زند فرزند او را در زمين
او بخود برداشت پرده از گناه
ورنه مي پوشيد جرمش را اله
کافر و فاسق درين دور گزند
پرده خود را بخود بر مي درند
ظلم مستورست در اسرار جان
مي نهد ظالم بپيش مردمان
که ببينيدم که دارم شاخها
گاو دوزخ را ببينيد از ملا