چون رهيد آن کشتي و آمد بکام
شد نماز آن جماعت هم تمام
فجفجي افتادشان با همدگر
کين فضولي کيست از ما اي پدر
هر يکي با آن دگر گفتند سر
از پس پشت دقوقي مستتر
گفت هر يک من نکردستم کنون
اين دعا نه از برون نه از درون
گفت مانا اين امام ما ز درد
بوالفضولانه مناجاتي بکرد
گفت آن ديگر که اي يار يقين
مر مرا هم مي نمايد اين چنين
او فضولي بوده است از انقباض
کرد بر مختار مطلق اعتراض
چون نگه کردم سپس تا بنگرم
که چه مي گويند آن اهل کرم
يک ازيشان را نديدم در مقام
رفته بودند از مقام خود تمام
نه به چپ نه راست نه بالا نه زير
چشم تيز من نشد بر قوم چير
درها بودند گويي آب گشت
نه نشان پا و نه گردي بدشت
در قباب حق شدند آن دم همه
در کدامين روضه رفتند آن رمه
درتحير ماندم کين قوم را
چون بپوشانيد حق بر چشم ما
آنچنان پنهان شدند از چشم او
مثل غوطه ماهيان در آب جو
سالها درحسرت ايشان بماند
عمرها در شوق ايشان اشک راند
تو بگويي مرد حق اندر نظر
کي در آرد با خدا ذکر بشر
خر ازين مي خسپد اينجا اي فلان
که بشر ديدي تو ايشان را نه جان
کار ازين ويران شدست اي مرد خام
که بشر ديدي مر ايشان را چو عام
تو همان ديدي که ابليس لعين
گفت من از آتشم آدم ز طين
چشم ابليسانه را يک دم ببند
چند بيني صورت آخر چند چند
اي دقوقي با دو چشم همچو جو
هين مبر اوميد ايشان را بجو
هين بجو که رکن دولت جستن است
هر گشادي در دل اندر بستن است
از همه کار جهان پرداخته
کو و کو مي گو بجان چون فاخته
نيک بنگر اندرين اي محتجب
که دعا را بست حق در استجب
هر که را دل پاک شد از اعتلال
آن دعااش مي رود تا ذوالجلال