انبيا گويند روز چاره رفت
چاره آنجا بود و دست افزار زفت
مرغ بي هنگامي اي بدبخت رو
ترک ما گو خون ما اندر مشو
رو بگرداند به سوي دست چپ
در تبار و خويش گويندش که خپ
هين جواب خويش گو با کردگار
ما کييم اي خواجه دست از ما بدار
نه ازين سو نه از آن سو چاره شد
جان آن بيچاره دل صد پاره شد
از همه نوميد شد مسکين کيا
پس برآرد هر دو دست اندر دعا
کز همه نوميد گشتم اي خدا
اول و آخر توي و منتها
در نماز اين خوش اشارتها ببين
تا بداني کين بخواهد شد يقين
بچه بيرون آر از بيضه نماز
سر مزن چون مرغ بي تعظيم و ساز