باز شدن آن شمعها هفت درخت

باز هر يک مرد شد شکل درخت
چشمم از سبزي ايشان نيکبخت
زانبهي برگ پيدا نيست شاخ
برگ هم گم گشته از ميوه فراخ
هر درختي شاخ بر سدره زده
سدره چه بود از خلا بيرون شده
بيخ هر يک رفته در قعر زمين
زيرتر از گاو و ماهي بد يقين
بيخشان از شاخ خندان روي تر
عقل از آن اشکالشان زير و زبر
ميوه اي که بر شکافيدي ز زور
همچو آب از ميوه جستي برق نور