بازگشتن به قصه دقوقي

آن دقوقي رحمة الله عليه
گفت سافرت مدي في خافقيه
سال و مه رفتم سفر از عشق ماه
بي خبر از راه حيران در اله
پا برهنه مي روي بر خار و سنگ
گفت من حيرانم و بي خويش و دنگ
تو مبين اين پايها را بر زمين
زانک بر دل مي رود عاشق يقين
از ره و منزل ز کوتاه و دراز
دل چه داند کوست مست دل نواز
آن دراز و کوته اوصاف تنست
رفتن ارواح ديگر رفتنست
تو سفرکردي ز نطفه تا بعقل
نه بگامي بود نه منزل نه نقل
سير جان بي چون بود در دور و دير
جسم ما از جان بياموزيد سير
سير جسمانه رها کرد او کنون
مي رود بي چون نهان در شکل چون
گفت روزي مي شدم مشتاق وار
تا ببينم در بشر انوار يار
تا ببينم قلزمي در قطره اي
آفتابي درج اندر ذره اي
چون رسيدم سوي يک ساحل بگام
بود بيگه گشته روز و وقت شام