سؤال کردن بهلول آن درويش را

گفت بهلول آن يکي درويش را
چوني اي درويش واقف کن مرا
گفت چون باشد کسي که جاودان
بر مراد او رود کار جهان
سيل و جوها بر مراد او روند
اختران زان سان که خواهد آن شوند
زندگي و مرگ سرهنگان او
بر مراد او روانه کو بکو
هر کجا خواهد فرستد تعزيت
هر کجا خواهد ببخشد تهنيت
سالکان راه هم بر گام او
ماندگان از راه هم در دام او
هيچ دنداني نخندد در جهان
بي رضا و امر آن فرمان روان
گفت اي شه راست گفتي همچنين
در فر و سيماي تو پيداست اين
اين و صد چنديني اي صادق وليک
شرح کن اين را بيان کن نيک نيک
آنچنانک فاضل و مرد فضول
چون به گوش او رسد آرد قبول
آنچنانش شرح کن اندر کلام
که از آن هم بهره يابد عقل عام
ناطق کامل چو خوان پاشي بود
خوانش بر هر گونه آشي بود
که نماند هيچ مهمان بي نوا
هر کسي يابد غذاي خود جدا
همچو قرآن که بمعني هفت توست
خاص را و عام را مطعم دروست
گفت اين باري يقين شد پيش عام
که جهان در امر يزدانست رام
هيچ برگي در نيفتد از درخت
بي قضا و حکم آن سلطان بخت
از دهان لقمه نشد سوي گلو
تا نگويد لقمه را حق که ادخلوا
ميل و رغبت کان زمام آدميست
جنبش آن رام امر آن غنيست
در زمينها و آسمانها ذره اي
پر نجنباند نگردد پره اي
جز به فرمان قديم نافذش
شرح نتوان کرد و جلدي نيست خوش
کي شمرد برگ درختان را تمام
بي نهايت کي شود در نطق رام
اين قدر بشنو که چون کلي کار
مي نگردد جز بامر کردگار
چون قضاي حق رضاي بنده شد
حکم او را بنده خواهنده شد
بي تکلف نه پي مزد و ثواب
بلک طبع او چنين شد مستطاب
زندگي خود نخواهد بهر خوذ
نه پي ذوقي حيات مستلذ
هرکجا امر قدم را مسلکيست
زندگي و مردگي پيشش يکيست
بهر يزدان مي زيد نه بهر گنج
بهر يزدان مي مرد نه از خوف رنج
هست ايمانش براي خواست او
نه براي جنت و اشجار و جو
ترک کفرش هم براي حق بود
نه ز بيم آنک در آتش رود
اين چنين آمد ز اصل آن خوي او
نه رياضت نه بجست و جوي او
آنگهان خندد که او بيند رضا
همچو حلواي شکر او را قضا
بنده اي کش خوي و خلقت اين بود
نه جهان بر امر و فرمانش رود
پس چرا لابه کند او يا دعا
که بگردان اي خداوند اين قضا
مرگ او و مرگ فرزندان او
بهر حق پيشش چو حلوا در گلو
نزع فرزندان بر آن باوفا
چون قطايف پيش شيخ بي نوا
پس چراگويد دعا الا مگر
در دعا بيند رضاي دادگر
آن شفاعت و آن دعا نه از رحم خود
مي کند آن بنده صاحب رشد
رحم خود را او همان دم سوختست
که چراغ عشق حق افروختست
دوزخ اوصاف او عشقست و او
سوخت مر اوصاف خود را مو بمو
هر طروقي اين فروقي کي شناخت
جز دقوقي تا درين دولت بتاخت