رفت لقمان سوي داود صفا
ديد کو مي کرد ز آهن حلقه ها
جمله را با همدگر در مي فکند
ز آهن پولاد آن شاه بلند
صنعت زراد او کم ديده بود
درعجب مي ماند وسواسش فزود
کين چه شايد بود وا پرسم ازو
که چه مي سازي ز حلقه تو بتو
باز با خود گفت صبر اوليترست
صبر تا مقصود زوتر رهبرست
چون نپرسي زودتر کشفت شود
مرغ صبر از جمله پران تر بود
ور بپرسي ديرتر حاصل شود
سهل از بي صبريت مشکل شود
چونک لقمان تن بزد هم در زمان
شد تمام از صنعت داود آن
پس زره سازيد و در پوشيد او
پيش لقمان کريم صبرخو
گفت اين نيکو لباسست اي فتي
درمصاف و جنگ دفع زخم را
گفت لقمان صبر هم نيکو دميست
که پناه و دافع هر جا غميست
صبر را با حق قرين کرد اي فلان
آخر والعصر را آگه بخوان
صد هزاران کيميا حق آفريد
کيميايي همچو صبر آدم نديد