قصه خواندن شيخ ضرير مصحف را در رو و بينا شدن وقت قرائت

ديد در ايام آن شيخ فقير
مصحفي در خانه پيري ضرير
پيش او مهمان شد او وقت تموز
هر دو زاهد جمع گشته چند روز
گفت اينجا اي عجب مصحف چراست
چونک نابيناست اين درويش راست
اندرين انديشه تشويشش فزود
که جز او را نيست اينجا باش و بود
اوست تنها مصحفي آويخته
من نيم گستاخ يا آميخته
تا بپرسم نه خمش صبري کنم
تا به صبري بر مرادي بر زنم
صبر کرد و بود چندي در حرج
کشف شد کالصبر مفتاح الفرج