پنج روز آن باد امرودي نريخت
ز آتش جوعش صبوري مي گريخت
بر سر شاخي مرودي چند ديد
باز صبري کرد و خود را وا کشيد
باد آمد شاخ را سر زير کرد
طبع را بر خوردن آن چير کرد
جوع و ضعف و قوت جذب و قضا
کرد زاهد را ز نذرش بي وفا
چونک از امرودبن ميوه سکست
گشت اندر نذر وعهد خويش سست
هم درآن دم گوشمال حق رسيد
چشم او بگشاد و گوش او کشيد