بقيه قصه آن زاهد کوهي کي نذر کرده بود کي ميوه کوهي از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسي را نگويم صريح و کنايت کي بيفشان آن خورم کي باد افکنده باشد از درخت

اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرودي کوهي آنجا بي شمار
گفت آن درويش يا رب با تو من
عهد کردم زين نچينم در زمن
جز از آن ميوه که باد انداختش
من نچينم از درخت منتعش
مدتي بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زين سبب فرمود استثنا کنيد
گر خدا خواهد به پيمان بر زنيد
هر زمان دل را دگر ميلي دهم
هرنفس بر دل دگر داغي نهم
کل اصباح لنا شان جديد
کل شي ء عن مرادي لا يحيد
در حديث آمد که دل همچون پريست
در بياباني اسير صرصريست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حديث ديگر اين دل دان چنان
کآب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رايي بود
آن نه از وي ليک از جايي بود
پس چرا آمن شوي بر راي دل
عهد بندي تا شوي آخر خجل
اين هم از تاثير حکمست و قدر
چاه مي بييني و نتواني حذر
نيست خود ازمرغ پران اين عجب
که نبيند دام و افتد در عطب
اين عجب که دام بيند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد مي فتد
چشم باز و گوش باز و دام پيش
سوي دامي مي پرد با پر خويش