ديدن زرگر عاقبت کار را و سخن بر وفق عاقبت گفتن با مستعير ترازو

آن يکي آمد به پيش زرگري
که ترازو ده که بر سنجم زري
گفت خواجه رو مرا غربال نيست
گفت ميزان ده برين تسخر مه ايست
گفت جاروبي ندارم در دکان
گفت بس بس اين مضاحک رابمان
من ترازويي که مي خواهم بده
خويشتن را کر مکن هر سو مجه
گفت بشنيدم سخن کر نيستم
تا نپنداري که بي معنيستم
اين شنيدم ليک پيري مرتعش
دست لرزان جسم تو نا منتعش
وان زر تو هم قراضه خرد مرد
دست لرزد پس بريزد زر خرد
پس بگويي خواجه جاروبي بيار
تا بجويم زر خود را در غبار
چون بروبي خاک را جمع آوري
گوييم غلبير خواهم اي جري
من ز اول ديدم آخر را تمام
جاي ديگر رو ازينجا والسلام