روز گشت و آمدند آن کودکان
بر همين فکرت ز خانه تا دکان
جمله استادند بيرون منتظر
تا درآيد اول آن يار مصر
زانک منبع او بدست اين راي را
سر امام آيد هميشه پاي را
اي مقلد تو مجو بيشي بر آن
کو بود منبع ز نور آسمان
او در آمد گفت استا را سلام
خير باشد رنگ رويت زردفام
گفت استا نيست رنجي مر مرا
تو برو بنشين مگو ياوه هلا
نفي کرد اما غبار وهم بد
اندکي اندر دلش ناگاه زد
اندر آمد ديگري گفت اين چنين
اندکي آن وهم افزون شد بدين
همچنين تا وهم او قوت گرفت
ماند اندر حال خود بس در شگفت