آن يکي را يار پيش خود نشاند
نامه بيرون کرد و پيش يار خواند
بيتها در نامه و مدح و ثنا
زاري و مسکيني و بس لابه ها
گفت معشوق اين اگر بهر منست
گاه وصل اين عمر ضايع کردنست
من به پيشت حاضر و تو نامه خوان
نيست اين باري نشان عاشقان
گفت اينجا حاضري اما وليک
من نمي يايم نصيب خويش نيک
آنچ مي ديدم ز تو پارينه سال
نيست اين دم گرچه مي بينم وصال
من ازين چشمه زلالي خورده ام
ديده و دل ز آب تازه کرده ام
چشمه مي بينم وليکن آب ني
راه آبم را مگر زد ره زني
گفت پس من نيستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقي تو بر من و بر حالتي
حالت اندر دست نبود يا فتي
پس نيم کلي مطلوب تو من
جزو مقصودم ترا اندرز من
خانه معشوقه ام معشوق ني
عشق بر نقدست بر صندوق ني
هست معشوق آنک او يکتو بود
مبتدا و منتهاات او بود
چون بيابي اش نماني منتظر
هم هويدا او بود هم نيز سر
مير احوالست نه موقوف حال
بنده آن ماه باشد ماه و سال
چون بگويد حال را فرمان کند
چون بخواهد جسمها را جان کند
منتها نبود که موقوفست او
منتظر بنشسته باشد حال جو
کيمياي حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شيرين شود
خار و نشتر نرگس و نسرين شود
آنک او موقوف حالست آدميست
کو بحال افزون و گاهي در کميست
صوفي ابن الوقت باشد در منال
ليک صافي فارغست از وقت و حال
حالها موقوف عزم و راي او
زنده از نفخ مسيح آساي او
عاشق حالي نه عاشق بر مني
بر اميد حال بر من مي تني
آنک يک دم کم دمي کامل بود
نيست معبود خليل آفل بود
وانک آفل باشد و گه آن و اين
نيست دلبر لا احب الآفلين
آنک او گاهي خوش و گه ناخوشست
يک زماني آب و يک دم آتشست
برج مه باشد وليکن ماه نه
نقش بت باشد ولي آگاه نه
هست صوفي صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافي غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقه نوري که او لم يولدست
لم يلد لم يولد آن ايزدست
رو چنين عشقي بجو گر زنده اي
ورنه وقت مختلف را بنده اي
منگر اندر نقش زشت و خوب خويش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خويش
منگر آنک تو حقيري يا ضعيف
بنگر اندر همت خود اي شريف
تو به هر حالي که باشي مي طلب
آب مي جو دايما اي خشک لب
کان لب خشکت گواهي مي دهد
کو بآخر بر سر منبع رسد
خشکي لب هست پيغامي ز آب
که بمات آرد يقين اين اضطراب
کين طلب کاري مبارک جنبشيست
اين طلب در راه حق مانع کشيست
اين طلب مفتاح مطلوبات تست
اين سپاه و نصرت رايات تست
اين طلب همچون خروسي در صياح
مي زند نعره که مي آيد صباح
گرچه آلت نيستت تو مي طلب
نيست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بيني طلب کار اي پسر
يار او شو پيش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوي
وز ظلال غالبان غالب شوي
گر يکي موري سليماني بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داري تو ز مال و پيشه اي
نه طلب بود اول و انديشه اي